میخام یک داستان براتون بگم
داستان که نَه یک چیز جالبیه گفتم بگم
یک روز من به باغمان رفته بودم با خودم فکر میکردم چرا برف نمیاد اونجا کمی برف داخل سایه ها وجود داشت با خودم گفتم خوب شد یکم برف می برم و با دوشو (شیره انگور) می خورم اما به دلیل اینکه کاری برام پیش اومد به کلی یادم رفت تا برف با خودم ببرم اون روز تا ساعت 11/30 شب بیدار بودم و با خودم فکر میکردم چرا یادم رفت بیارم گفتم عیبی نداره فردا دوباره میرم و با این امید به خواب رفتم فردا صبح که ساعت 5بود بیدار شدم باورم نمی شد اخر ای خدای من تا ساعت 11/30 شب یک ابر در اسمان نبود مگر می شد هم چین چیزی ؟ اری انگار من به ارزوم رسیده بودم
........
........
اری برف امده بود
و اینهم تصاویر جالب از بارش برف در روستایم لایزنگان
م
بـر سـر سنـگ مــزارم بنویسـید حســـین
هـرکـه پرســید چـه دارم دگـر از دار جــهان
همـــه یِ دار و نــدارم بنویسـید حســـین
هیـــچ شعــری ننویســید به روی کفنــم
با گِـل ِ تربــتِ یـــارم بنویسـید حســـین
مــن دلــم را ز شکیبــــایی زینـب دارم
همــه یِ صبـر و قـرارم بنویسـید حســـین....